شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

شازده کوچولو

آقا ...آقا...!

یهو سوزنش گیر میکنه : آقا ...آقا ..آقا !!! بابا بابا بابا! مامامامااما! ام َ ام َ !  و البته تفففف تفففففففف تفففففففففف !  و خنده های مامان ذوق مرگ کن !  و نگاه ها ی عمیق بابا کُش!  عاشقتم کوچولوی من !  ممنون برای این همه ذوق و شوقی و شوری که به زندگی م اوردی . -راستی، بهت گفتم چقد دوستت دارم؟ نگفتم...؟ ...
28 اسفند 1391

خرده نویسی های این چند روز ...و پسرکم میشینه

  -بعد از مدتهااا تقلای شبانه روزی! بلخره یکی دو هفته ای بود پسرکم خودش با کمک بالش و یا گذاشتن دستاش جلوش مینشست بدون اینکه من کاری به کارش داشته باشم و مانعش بشم! (‌مادر مانع پیشرفته داره بچم؟!) اماااا الان دو روزه پسرم بدون حتی کمک گرفتن از تکیه گاه برای مدت کوتاهی میشینه و کلی هم کیف میکنه وبعدم تق! میفته :) (بیست و پنجم اسفند) -یه روز صبح کلی اهه اهه کرد و به خودش پیچید هرچی این ور اون ورش کردم باز به خودش میپیچید و باد در میکرد. تو خواب و بیدار. یهو دیدم دمر شده.صورتش صاف رو پتو. دستاشم زیرش! زهره ترک شدم و با هول برش گردوندونم. ولی ظاهرن مشکلی با وضعش نداشت! آروم و راحت خوابیده بود  برش گردوندنم اهه اهه یی کرد ...
27 اسفند 1391

پنج ماهگی ، پایان!

.: شازده کوچولو جان تا این لحظه ،  5 ماه و 0 روز و 11 ساعت و 30 دقیقه و 46 ثانیه  سن دارد :. اینو اون بالا ی وبلاگ نوشته! آره البته طبق تقویم خورشیدی ، دوازدهم پنج ماهگی به پایان رسید، اما به خاطر اختلاف تاریخ میلادی  و خورشید و کبیسه بودن سال و ال و بل و جیمبل ! با دو سه روز تاخیر خورشیدی ، پایان پنج ماهگی به میلادی رو در نظر میگیریم و مینویسم ، ورودت به ماه ششم زندگی مبارک پسرک مهربونم!  خدا رو برای پنج ماه شادی ، سلامتی و شور و نشاط و زندگی که به زندگیمون اوردی شکر میکنم شازده کوچولوی من! هنوز بعد از پنج ماه ، هر بار نگاهت میکنم دلم غنج میزنه از شادی ! بخاطر داشتنت! و حقیقتش رو بخوای تنم میلرزه از ترس! از...
15 اسفند 1391

اولین سفر شازده کوچولو . مشهد

  بلخره ما موفق شدیم بریم سفر! بعد از یک سال و دو ماه موندن تو شهر و ممنوع شدن هر جور سفری ! و بهترین گزینه برای سفر جور شد، مشهد ! اینکه من و آقای پدر چقد خاطرات خوب و شیرین از سفرای خوبی که به مشهد داشتیم ، داریم گفتنی نیست . آقای پدر خیلی نگران بود که به خاطر سن کم پسرک و سرمای مشهد تو این فصل سفر برامون سخت بگذره ، اما خدا روشکر با کمی آسون گرفتن و در اولویت قرار گرفتن شرایط رادمهر ، سفر بی خطر و خوب و خوش گذشت! خدایا شکر  یادداشت های سفر. 00:09, Friday 22 February 2013 اولین روز از اولین سفر پسرک گذشت. اومدیم مشهد. از شانس باد سردی میاد که نگووو و نپرس. همین باد جیغشو درمیاره و کلافش میکنه. وقتی هم م...
7 اسفند 1391

از الان میدونم چقدر دلم برای این لحظه ها تنگ میشه ، میدونم

بعد از دو سه روز آرامش و بی بهونگی دوباره امروز پسرکم بیتابه. با توجه به حرفایی که دکترش در مورد تکامل روانی و وضعیت ذهن و روح نی نی از چهار تا شش ماهگی کرد و اطمینان داد که این قبیل نا آرومیا فقط مربوط به تغییرات روانیه و طبیعی؛ سعی میکنم آشفته نشم. صبور باشم و بیشتر از پسرکم با در آغوش گرفتن و شیر دادن و نوازش حمایت کنم. امیدوارم بتونم احساس امنیت و آرامش بهش بدم. شبا به خاطر کابوس دیدن(به گفته ی دکتر)  از خواب میپره و منم نوازشش میکنم آروم میگیره و بخواب میره. خیلی از مادرا همین وضع مشابه رو دارن. آدم سردرگم و ناراحت میشه و مدام به خاطر پیدا نکردن علت نا آرومی احساس عدم کفایت میکنه. جدا" که مادری سخت و پیچیده ست. و این روزا واقعا سخ...
1 اسفند 1391

شهر قشنگم!

  خیلی خیلی نزدیک به خونه ما یه پارک هست. آرزویی که خیلیا دارن. پارکی که نزدیک خونه آدم باشه تا صبحا یا عصرا بچه رو تو کالسکه بذاری و بری پیاده روی و کم کم پسر بزرگتر که شد هر روز بگه بریم پارک!  و ماهم دستشو بگیریم ببریم پارک سرکوچه و...خلاصه چی از این بهتر؟ چند روز پیش با بچه های برادرم  همین پارک رو رفته بودیم، پسر چهار سالش با خوشحالی رفت که با تاب و سرسره ها بازی کنه ولی برگشت و گفت هیچی نیس که بشه باش بازی کرد! تمام تاب و سرسره ها ناقص بودن. اون طرف پارک ، توقسمت لوازم ورزشی بچه ها از سر و کول وسایلی که حتی طفلیا نمیدونستن باهاشون چه کار کنن بالا میرفتن! به سرعت تصویر پارک خیالی از نظرم پاک شد!  ا...
1 اسفند 1391

شهر قشنگم ؛ اینم یکی دیگشه !

امروز دیدم باز هوا کمی بهتر شده. باید نهایت استفاده ازین چند روز هوای خوب رو کرد. پسرک حوصلش سر رفته بودو بازی میخواست خودمم هوای تازه. بیخیال کارای مونده و آب جمع کردن برای روز بعد (قراره 24ساعت آب قطع شه) گذاشتمش تو کالسکه و راه افتادم.تصمیم داشتم سر راه خرید هم بکنم. چیزی که تو محل زیاد سوپرمارکت. از خونه زدیم بیرون و مسیر طولانی تر رو برای رفتن به خونه مامانم انتخاب کردیم. شش تا سوپر مارکت رو گذروندیم. ولی نتونستم خرید کنم. چرا؟ چون هیچکدوم امکان اینکه بشه با کالسکه ای به اون جمع و جوری واردشون شد رو نداشتن. یا ارتفاع پله ووردی زیاد بود.یا درب ورودی خیلی کوچک بود. یا اونقد کنار در مغازه کارتن و مواد خوراکی و نوشابه و این چیزا بود که ن...
1 اسفند 1391

لاکی رادمهر!

بعد از مدتها پدر پسرک رفت سراغ تخته (بازی تخته ) و از کتابخونه درش اورد! مهره های تخته رو چید و به پسرک گفت بیا بازی!  و پسرم تو اولین حرکت جفت شش اورد!  یه همچین پسر خوش شانسی داریم!  :-D
1 اسفند 1391
1